ترســم از روزی کـــه اعمال خوبــم کم گردد
ترســم از روزی کـــه اعمال خوبــم کم گردد
کتاب اســـت آن دوســـت نــاب ما در تاریکی ره هدایتگر و مهتـاب ما
او شِکـــــوه دارد از ما و استـاد ما چون که رفته است ز قلب و یاد ما
من و زندگی با این همه لطف و صفا سختی زندگی و دوری مامان و بابا
مادر یعنی عشق زندگی
پدر یعنی روح بالندگی
سویردیم سنده منیم یاریم اولیدین بیرده دایاغیم غم خواریم اولیدین
عمور بویی دنیاده ایسلردیم کی سن منیم سوگیلی دلداریم اولیدین
به نام خداوند هوش و جان آفریدگار سخــن در زبـــان
خدایی که در هرجا عیان است قادر و بخشنده و مهربان است
خدایی که نامش حکیم است بخشنده و مهربان و کریم است
خدایی که خالق جهان است آفریدگار قلم هم خالق بیان است
او عالم آشکار و نهان است او خالق انس و جان است
هم او جبار و هم او سختگیر هم او مهربان و هم او توبه پذیر
در بارگاهش بر هربنده ای باز اوست محب اهل راز و نیاز
اگر خواهی شوی نزدیک خدا ز افکار شیطانی کن خود را رها
دلم می خواهد بوسه زنم روی تو بوسه زنم به خال میان دو ابروی تو
چقدر زیباست که اوقــــــات تحـــــویل حالــم شود هجرانـــم گــــــــذرد و نــوبت روز وصالم شود
دل من از قِصه غُصه زخم ها دارد نشان که در شهر خود غریبانه ماندست و بی نشان
هر که وارد شهر ما شــــــد در اول قصه دلم را به تیـــر دوستی کـرد زخمــــی نشــــان
تن آدمی شریف است به کار کردن نه روز و شب خور و شهوت و خمار کردن
نمی شود اوقات زندگی را بهار کردن مگر با سعی و کوشش و جان را نثار کردن
نویسنده: علی اصغر سلطانپور
لذتی دارد این دانش آموختگی گر نباشد بیـــــــکاری و گشنگی
زندگیمان بسی زیباتــــــر شود گر نشیند تلاش به جای خفتگی
منبع: از لابه لای شعرهایم
کافـــری که هست با یتیمان به زمسلمـــانی که نیست با آنــــان
می دانی چرا هست اینچنین چون دستگیری هست کار مسلمین
تو هر جا دیدی یتیــم و فقیــــر دستشان را با محبـــــت بگیـــــــــــر
تا شوی مسلمان ای دخت و پسر هم مسلمان و هم انسان دادگر
*****
منبع: از لابه لای شعرهایم
خدایا تو را می خواهم نه سیم و زر عمر گرانمایه می خواهم پربار و بر
دلی خواهم زتو که خواهانش تو باشی زکفر و ریا خالی ولی ایمانش تو باشی
چه نوش آن دردی که درمانش تو باشی چه زیبا راهی که آغاز و پایانش تو باشی
بهشت است آن باغی که باغبانش تو باشی معطر گردد هر آنجایی که گلستانش تو باشی
عدالت باشد در ملکی که سلطانش تو باشی چه دلنشین آشفته حالی که سامانش تو باشی
چه ترسی ز طوفان آنکه کشتیبانش تو باشی نیست خوفی بر کسی که خداوند سبحانش تو باشی
دل من بهاری را خواهد که بارانش تو باشی همان زمستان سردی را که طوفانش تو باشی
چه بی نیاز، نیازمندی است که رحمانش تو باشی چه قادر جنگجویانی که یارانش تو باشی
تمامی حقوق وب برای مشاوره مدیریت محفوظ است
هرگونه کپی برداری از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است