یک روز بهاری رفته بودم به کوه کوه سرسبز و با صفا و با شکوه
وقتی که نگاه می کردم بر گل و گیاه از سرم برون می شد غم و غصه و آه
در اطرافمان بلبلان می دادند نغمه سرا هم گله ای در چمنزار می کرد چَرا
گلها بودند پر عطر و رنگا و رنگ که می آفریدند چشم انداز قشنگ
باد نسیم گل و بنفشه را شانه می کرد هم بلبلی در روی گلی خانه می کرد
در رودخانه ی آنجا آب شرشر می نمود قورباغه ای در آن آب قرقر می نمود
صداهای پرندگان می پیچید به گوش گهی بلند می شد صدا گهی می شد خموش